داستان ویلا و لیلا

  • ۹۰۳ بازدید
داستان ویلا و لیلا

صدای شُرشُر آب، آبی که به روی سنگ ها و تنگه های مسیر رود می ریزد و می پاشد و پیش می رود، هیاهوی سیرسیرک های بی تاب که پشت هم می خوانند و سیرسیرک هایی که منقطع سیرسیر می کنند. نجوای پرندگان جنگلی عجیب که نامشان را نمی دانم و آوازشان ناله فام است و دسته ی پرنده هایی که در جواب هم می خوانند.

هوا گرم و مرطوب است. چیزی جز برگ هایی پف کرده و خیس به رنگ های بیشتر سبز و کمتر زرد نمی بینم. ریشه ی درختان که همچو خاطرات من بخشی آشکار و بخشی پنهان اند کم کم چشم می خورند. سرم را تکان می دهم، تنه ی درختان با اندازه هایی گوناگون و رنگ هایی متنوع ظاهر می شوند، درختی که سبزینگی تا بالای تنه ی آن پیش روی کرده، همچون بهار در قلب شب های زمستان، پیش تاخته. ادامه داستان …